728 x 90

مصاحبه با بهمن عبدی / جوان ها اسیرم کرده اند!

مصاحبه با بهمن عبدی / جوان ها اسیرم کرده اند!
مصاحبه با بهمن عبدی / جوان ها اسیرم کرده اند!

ایران کارتون:

در سال های کودکی نسلی که الان در میانه میدان جامعه است، تلویزیون برنامه هایی نشان می داد، مثلا در سالگرد دهه فجر یا ماه رمضان و ... دوربین روی حرکت دست مردی بود که طرح های پیوسته ای می کشید و یک نفر قصه آن تصویرها را می خواند. ماجراهای انقلاب، مثل آمدن امام، دیدار همافرهای نیروی هوایی با امام، جنگ های خیابانی و ...، یا درباره ماه رمضان.گوشه صفحه تلویزیون، نام کسی را می نوشتند که تصویرها را می کشید: بهمن عبدی.

تصویرهای اثرگذار و سریالی بهمن عبدی، از جمله اولین تجربه های مواجهه جدی نسل هایی از مخاطب، با کاریکاتور و طراحی بود و در فضایی که بیشتر ما سواد بصری و تجربه تماشا و مواجهه کمی داریم، اثر زیادی گذاشت. آن قدر که جماعتی از بچه های آن دوره را به طراحی و کاریکاتور علاقمند کند.

عبدی با ما درباره کار و زندگی اش، صمیمانه گفت و گو کرده است.

در دوره ای وارد کاریکاتور شدید و به آن علاقه نشان دادید که خیلی ها این هنر را نمی شناختند و مجله ها در این زمینه تعدد و تنوعی نداشتند. در دهه ۴۰ که نوجوان بودید، چه شد سراغ کاریکاتور رفتید؟ سیاه قلم کار می کردید؟

بله، آن زمان نوت بوک، تبلت و این جور چیزها نبود. بیشتر بچه ها دفترچه هایی داشتند که نکته های جالب را در آن می نوشتند، مثل شعر خوب یا هر مطلبی که به نظرشان خوب بود. در دوران دبیرستان یکی از کارهای من این بود که برای این مطلب ها و شعرها، نقاشی می کشیدم. اگر درباره عشق بود، مثلا بلمی یا جزیره ای با ۳ نخل و مهتاب می کشیدم.

ذوقی نقاشی می کشیدم. سر کلاس های مدرسه، معمولا کاریکاتور بچه ها و معلم ها را می کشیدم و برای کارم خیلی چوب خوردم! یک دفعه معلم از دور گچ پرت می کرد یا گوشم را می کشید و از کلاس بیرون می انداخت.

آن زمان مجله «توفیق» منتشر می شد، با این که بیشتر کاریکاتور بود، ولی من را جذب نمی کرد.

چرا؟

خنده دار بود، ولی از کاریکاتورهایش خوشم نمی آمد و لذت نمی بردم.

چرا؟ چون سیاسی بود؟

نه، از شکل کاریکاتورها خوشم نمی آمد. جذبم نمی کرد که به سمت آن بروم. خودم هم آن زمان کاریکاتور می کشیدم، اما مثل آنها به کار ژورنالیستی رغبت نداشتم.

وقتی اولین شماره مجله کاریکاتور منتشر شد، نظرم عوض شد. «توفیق» توقیف شد و به جای آن، محسن دولو، امتیاز مجله کاریکاتور را گرفت و کارش را شروع کرد. فرم کاریکاتورهای این مجله طوری بود که من را خیلی جذب کرد.

یکی از خویشاوندان ما مغازه مطبوعاتی داشت. از مدرسه که می آمدم، می رفتم پیش او و روزنامه ها و مجله ها را ورق می زدم.

دکه داشت؟

نه مغازه مطبوعاتی داشت هم روزنامه و مجله می فروخت و هم خبرنگار روزنامه اطلاعات بود. خودش یک میز داشت که ته مغازه می نشست و خبر تهیه می کرد. خبرهای نوشهر و چالوس را برای تهران می فرستاد. نشریه های اطلاعات، روزنامه های مختلف و مجله های دیگری هم می فروخت. همان زمان گاهی برای مجله «دختران، پسران» کاریکاتور می کشیدم.

همان مجله ای که موسسه اطلاعات چاپ می کرد؟

بله، در مجله «دنیای ورزش» هم کاریکاتور فوتبالیست ها را می کشیدم. علی پروین، عزیز اصلی، ناصر حجازی و ... بعضی از این کاریکاتورها را نگه داشتم.

روزی به مغازه مطبوعاتی فامیل مان رفتم و دیدم مجله جدیدی آمده که اسمش «کاریکاتور» است. جلد قرمزی داشت و قشنگ بود. ورق زدم و کاریکاتورهای آقای درم بخش، غلامعلی لطیفی و محسن دولو را دیدم. کارهای جالبی بود. این کاریکاتوریست ها مدتی در مجله «توفیق» کار کردند و یک دفعه با هم به مجله کاریکاتور آمدند. صفحه بندی و ظاهر شیک مجله کاریکاتور، من را جذب کرد.

از این به بعد، دیگر آن ها را رها نکردم و دایم نامه می نوشتم. آنها هم جواب می دادند و اشکال های من را برطرف می کردند. نامه نگاری های من به جایی رسید که برایشان کاریکاتور می کشیدم و می فرستادم، آنها هم چاپ می کردند. مدتی بعد مسابقه ای برگزار کردند در آن مسابقه شرکت کردم و برنده شدم و ۵ سکه جایزه گرفتم. دوست داشتم در دانشگاه هنر درس بخوانم، که نشد.

مدیریت خواندم که سربازی نروم. زمان تحصیل در دانشکده، برای مجله کاریکاتور کار می کردم و گاهی چیزی برایشان می فرستادم. برای سربازی به تهران آمدم و با لباس افسری می رفتم دفتر مجله و تا پاسی از شب کار می کردم. آخر شب آقای دولو که می خواست برود خانه، من را تا نزدیک سینما آزادی می رساند و می رفت خانه. آن زمان اسمش سینما شهر قصه و شهر فرنگ بود. من را جلو سینما پیاده می کرد و می رفت شمیران من هم تا دوراهی یوسف آباد می آمدم و از آنجا با اتوبوس به خانه می رفتم. خیلی ذوق داشتم در مجله کار کنم و کاریکاتور بکشم. این کارها تا روزهای انقلاب ادامه داشت.

چرا نتوانستید در دانشگاه، هنر بخوانید؟

پدرم اجازه نداد. هر سال تجدید می آوردم و درست و حسابی درس نمی خواندم، چون دایم کاریکاتور می کشیدم. پدرم می گفت قول بده یک سال درست درس بخوانی و تجدید نیاوری، تابستان وسط همین باغ برایت چادر می زنم، بنشین و ۳ ماه تابسان فقط کاریکاتور بکش. خانه ما توی نوشهر حیاط بزرگی داشت، ۳ هزار متر بود. آن سال جدی درس خواندم و بدون تجدیدی قبول شدم، ولی خبری از چادر و اینها نشد!

پدرم دوستی داشت به نام مهندس سلامت. یک دفعه به من گفت: بهمن جان بعد از دیپلم می خواهی چه کار کنی؟

گفتم: می خواهم در رشته نقاشی درس بخوانم.

گفت: نه، اصلا.

به پدرم گفت: نگذاری این کار را کند. دخترم یک ترم در دانشگاه هنر درس خواند، خودم او را بیرون آوردم و نگذاشتم ادامه دهد. همه لاابالی و هیپی اند. موهایشان را بلند می کنند و سیگار می کشند. پدرم که این حرف ها را شنید، گفت: اصلا اجازه نمی دهم بروی.

هر چه خواهش و تمنا کردم اجازه بدهد این رشته را بخوانم، فایده ای نداشت. شاید اگر شرکت می کردم، قبول نمی شدم، ولی حسرت خوردم. گفتم اصلا نمی خواهم دانشگاه بروم. می روم سربازی و گروهبان می شوم. لج کردم و در هیچ یک از دانشگاه ها ثبت نام نکردم. دانشگاه ملی، مدرسه های عالی و دانشگا های خصوصی و .. کنکور هیچ یک را ندادم.

خواهر بزرگ تری دارم که پرستار بود و الان در آمریکا زندگی می کند. گفت: برو دانشگاه، یک ترم درس بخوان و بعد رشته ات را عوض کن هر چه باشد بهتر از سربازی است. بعد از ترم اول، تغییر رشته بده، خیلی خوشحال شدم، ولی زمان کنکور همه دانشگاه ها گذشته بود و تنها جایی که باقی مانده بود، «مدرسه عالی مدیریت» در لاهیجان بود.

۵۰ تومان پول به حساب ریختم و فیش بانکی و فرم گرفتم و فرستادم. امتحان دادم و قبول شدم. یک ماه که گذشت، گفتم می خواهم تغییر رشته بدهم. پرسیدند خب چه رشته ای می خواهی بخوانی؟ گفتم: نقاشی.

گفتند: نمی شود. اصلا چنین رشته ای اینجا نداریم. تغییر رشته باید نزدیک و هم گروه باشد. نتوانستم تغییر رشته بدهم و ناچار مدیریت خواندم. زمان دانشجویی برای ۲ کتاب کودک یک ناشر لاهیجانی، تصویرسازی کردم و نقاشی کشیدم در دانشکده، نمایشگاه گذاشتم. بعد از دانشکده، در کاخ جوانان رشت، نمایشگاه گذاشتم. الان می گویند فرهنگ سرا، آن زمان می گفتند کاخ جوانان، برای تلویزیون آنجا و تیراژ برنامه های طنز، کاریکاتور می کشیدم.

دایم برای آقای دولو نامه می فرستادم، او هم جواب می داد. اولین کارهای من را در صفحه های آخر مجله کاریکاتور چاپ می کردند. اسم این صفحه ها «دست خط شما» بود. کم کم از این صفحه ها بیرون آمدم و طرح هایم در صفحه های جدی تر و جلوتر چاپ شد. رسم بود که کاریکاتورهای خوب و ناب را در صفحه های اول مجله چاپ می کردند. در صفحه های آخر، طرح های معمولی تر چاپ می شد. وقتی آمدم تهران، می رفتم دفتر مجله و همان جا کار می کردم. همین کارها را می کردم تا رسیدیم به انقلاب.

پاییز ۵۷ من و ۲ نفر دیگر از دوستان، ۳ نفری مجله را در می آوردیم. آقای لطیفی و درم بخش هم رفتند. ما شدیم کاریکاتوریست ثابت نشریه فکاهی «کاریکاتور». همین طور کار می کردیم تا مطبوعات اعتصاب کردند، یکی از دوستان گفت همه اعتصاب کردند ما هم اعتصاب کنیم. ضایع است ما کار کنیم. در حالی که بقیه اعتصاب کره اند. ۲ – ۳ ماه قبل از انقلاب، مطبوعات حدود ۶۰ روز اعتصاب کردند. فقط روزنامه کیهان چاپ می شد و چند روزنامه دیگر که معروف نبودند. ما را هم جو گرفت و اعتصاب کردیم.

مطبوعات هم در ادامه شرکت ها و سازمان های بزرگ مثل شرکت نفت و اداره برق، اعتصاب کردند؟

بله. آن زمان خدمت سربازی ام تمام شده بود در تلویزیون استخدام شده بودم. کارمند تلویزیون و کاریکاتوریست مجله بودم. در پاییز ۵۷ اداره ها یکی یکی اعتصاب کردند. یادم هست حتی در رادیو – تلویزیون هم اعتصاب شد. آن زمان در بخش انیمیشن تلویزیون کار می کردم. وقتی خبر رسید که مطبوعات اعتصاب کردند، رفتیم پیش آقای دولو و گفتیم ما هم می خواهیم اعتصاب کنیم. گفت من اعتصاب نمی کنم، اما اگر شما کار نکنید، خود به خود اینجا تعطیل می شود. بار مجله روی دوش شما ۳ کاریکاتوریست است. اگر کار نکنید، چه چیزی در صفحه های مجله بگذارم؟ نمی توانم مجله را فقط با مطلب طنز پر کنم.

آقای دولو کاریکاتور نمی کشید؟

پیر شده بود و زیاد نمی توانست کار کند. اول یکی از دوستان رفت که پیشنهاد کرده بود اعتصاب کنیم. بعد از او یک شماره به تنهایی مجله را جمع کردم. چون واقعا به آقای دولو علاقه داشتم و حساب هیچ چیز را نمی کردم. همیشه به من لطف داشت و خیلی چیزها یادم داد. آن دوستم که رفت کاریکاتوریست ثابت روزنامه کیهان بود و کارهایش آنجا چاپ می شد، ولی من در نشریه دیگری کار نمی کردم که بتوانم کاریکاتور چاپ کنم.

همان زمان «جواد سعید» رییس مجلس شورای ملی شد. روی جلد و پشت جلد را خودم کشیدم، ولی وجدان درد همچنان من را عذاب می داد که نکند حساب دیگری روی ما باز کنند! اما کاش اعتصاب نمی کردیم و کار تعطیل نمی شد و مجله کاریکاتور کارش را انجام می داد. دوره خوبی بود. تمام وزیران، حتی نخست وزیر افتادند زندان. سوژه های زیادی بود که می شد روی آنها کار کرد. تا آن زمان اجازه نداشتیم کاریکاتور شاه را بکشیم. بعد که درگیری ها بیشتر شد، می توانستیم در این زمینه هم کار کنیم، اما متاسفانه اعتصاب کرده بودیم و کار نمی کردیم.

بعد از رفتن دوستان، رفتم پیش آقای دولو و گفتم ببخشید من هم نمی توانم کار کنم. فضا طوری است که حس می کنم دارم خیانت می کنم. گفت: «باشد، هر طور میل توست، مجبورت نمی کنم. من هم کار نکردم.و یک شماره هم بعد از من چاپ شد. مطلب ها و کاریکاتورهایی که مانده بود، جمع و جور کرده و یک شماره چاپ کردند، ولی دیگر منتشر نشد.

 

فروش مجله کاریکاتور چه طور بود؟

بد نبود. اندازه «توفیق» تیراژ نداشتیم و چند هزارتایی چاپ می شد. روی دکه شهرستان ها هم می رفت.

خرج و دخل مجله جور در می آمد؟

بله. آگهی دولتی هم می گرفت. تنها کاری بود که به آن علاقه داشتم و جای دیگری هم نبود. اما در فاصله سال ۵۶ تا تابستان ۵۷ هر جای دیگری هم پیشنهاد می شد، کار می کردم. کارهای سنگین تر و سوژه های روشنفکری و کارهای سطح بالا و برای چند نشریه ای که در این فضا بودند. کار می کرم. طنز سیاه هم می کشیدم.

از آقای دولو حقوق نمی گرفتیم. یادم هست آخرین فیش حقوقم هزار و ۳۰۰ – ۴۰۰ تومان بود که اسکناس های صد تومنی و ۲۰ تومانی را روی هم می چید و داخل پاکت می گذاشت و می داد. حدود ۳ هزار تومان هم از تلویزیون می گرفتم.

وضع مالی ام خوب بود. همان زمان با دوستم شریکی خانه مبله ای اجاره کردیم به ماهی ۵ هزار تومان. نصف اجاره را او می داد و نصف دیگر را من ۴ -۵ هزار تومان درآمد داشتم، ۲ هزار و ۵۰۰ تومان اجاره خانه میدادم و با بقیه اش زندگی مرفهی داشتم.

در بحبوحه اعتصاب ها، چند کاریکاتور به روزنامه کیهان دادم و آنها هم چاپ کردند. بعد از اعتصاب ها کار ما دوباره شروع شد. خانه ای که اجاره کرده بودیم. قبلا دست آمریکایی ها بود و ماهی ۱۴ هزار تومان اجاره می دادند. خانه یکی از مدیران وزارت اطلاعات و جهانگردی بود. خانه مجهزی بود، همه چیز داشت، حتی ماشین ظرفشویی. ما فقط یک دست رختخواب با خودمان به آن خانه بردیم.

بعد از این که آمریکایی ها فرار کردند و رفتند، خانه را اجاره کردیم. استخر و آسانسور هم داشت. از پولی که باقی می ماند، پس انداز هم می کردم. یادم هست آن زمان تازه تلویزیون رنگی آمده بود. یک تلویزیون ۲۹ اینچ خریدم و ماهی ۵۰۰ تومان قسط میدادم.

 از آن تلویزیون های قدیمی گروندیک؟

بله. همیشه این تلویزیون همراهم بود. هر جایی می رفتم، این تلویزیون جهیزیه ام بود و همراهم می بردم. ماهی ۵۰۰ تومان برای قسط تلویزیون به بانک می دادم. در روزهای پیروزی انقلاب بعضی بانک ها را آتش زدند و از بین رفت، اما من همچنان قسط هایم را پرداخت می کردم. فکر کنم ۳ هزار و ۵۰۰ تومان خریدم که ماهی ۵۰۰ تومان قسطش را میدادم.

شما اصالتا نوشهری هستد. از چه سالی به تهران آمدید و ماندید؟

وقتی درس و دانشگاهم تمام شد، باید می رفتم سربازی. همه سربازها، از همه جای ایران باید به تهران می آمدند و ۳ ماه در پادگان فرح آباد سابق، انتهای خیابان نیروی هوایی، دوره آموزشی می دیدند. ۳ ماه دیگر هم بر اساس کارهایی که بلد بودیم؛ زرهی، مخابرات و ... خدمت می کردیم. بعضی سربازها به شیراز و اصفهان و تبریز می رفتند، ولی من در تهران ماندم.

چه طور توانستید بقیه خدمت سربازی را هم در تهران بگذرانید؟ کدام پادگان رفتید؟

پارتی نداشتم. بعضی هم دوره ای ها پارتی سرهنگ و تیمسار داشتند. در۳ ماه اول در دفتر گروهان می نشستم و منشی بود. چون کف پایم صاف بود. راه نمی رفتم، نگهبانی و رزم شبانه هم نمی رفتم. روزی که قرار بود برای ۳ ماه دوم خدمت، سربازها تفکیک شوند، باخبر شدم یکی از پادگان ها به نام «هنگ جوانان» که در منطقه خاک سفید آن زمان بود، نامه ای داده. الان تو اتوبان بابایی از وسط آن ساختمان ها می گذرد.

 آنجا هنگی درست کرده بودند و از میان بچه هایی که تا آخر سیکل یک، یعنی کلاس نهم درس خوانده بودند، گزینش می کردند. این بچه ها هم در می خواندند که دیپلم بگیرند و هم آموزش نظامی می دیدند. می شدند تحصیل کرده کادر ارتش و به عنوان گروهبان در ارتش استخدام می شدند. آن مجموعه ساختمان های شیکی داشت. مثلا هر گروهبان یک آپارتمان ۴ طبقه داشت؛ خوابگاه، کلاس درس، رستوران و ... خیلی شیک و مدرن بود. هنوز هم آن ساختمان های ۴ طبقه هست، انتهای اتوبان بابایی، نزدیک دانشگاه امام حسین (ع).

قرار بود یکی از سرهنگ هایی که معاون آنجا بود بیاید و کسانی که لیسانس فیزیک، شیمی و ریاضی دارند ، پذیرش کند و با خودش به آن هنگ ببرد. مثل تیم فوتبال فجر شهید سپاسی، تراکتورسازی یا ملوان که سربازهای فوتبالیست را به خدمت می گیرند. آنجا هم همین طور بود. لیسانس مدیریت داشتم و من را نمی خواستند، اما چون می دانستم جای خوبی است، دوست داشتم به این هنگ بروم.

روز تقسیم، خبر داشتم کسانی که لیسانس شیمی، فیزیک و ریاضی دارند. در تهران پذیرش می شوند. به سربازها گفتم لیسانسه ها اینجا در یک صف بایستند. در تهران این سربازها را می خواهند. خودم هم داخل این صف ۲۵ - ۳۰ نفری ایستادم. سرهنگ آمد و یکی یکی از سربازها می پرسید لیسانس چه رشته ای دارید؟ هر کسی می گفت شیمی و فیزیک و ریاضی، نامش را یادداشت می کرد، تا رسید به من پرسید: لیسانس چی داری؟ گفتم: مدیریت، گفت: نه، ما مدیریت نمی خواهیم. رفت کنار نفر بعدی. فکر کردم خدایا چه کار کنم؟ رفتم وسط صف و مثلا به جای نفر دهم ایستادم. سرهنگ دوباره به من رسید و گفت: تو چی؟ گفتم: من مدیریت خوانده ام اما نقاشی هم می کنم. گفت: نه، نمی خواهیم.

یاد فیلم نورمن ویز دوم افتادم که به یک افسر چند بار سلام می کرد. دفعه آخر رفتم آخر صف ایستادم. خودم را به زور بین سربازها جا کردم. تا رسید به من گفت: باز تویی! گفتم: جناب سرهنگ شما نمی دانید من کاریکاتور می کشم، طراح و نقاشم. شما بالاخره یک نفر را می خواهید که برایتان شکل بکشد هر کار نقاشی داشته باشید، برایتان انجام می دهم. خواهش می کنم من را بگیرید. بالاخره گفت: باشه تو هم بیا.

خلاصه با پرروبازی ماندم تهران. ۳ ماه دوم سربازی که باید کار تخصصی می کردیم، ماندم تهران و بقیه خدمت سربازی را هم در تهران گذراندم. بعدازظهر هر روز می رفتم دفتر مجله کاریکاتور.

برای کدام یک از کاریکاتورهای شما، آقای دولو با ساواک درگیر شد؟

درگیر نشد ماجرا چیز دیگری بود. برای نشریه دیگری به نام «ویسمن» هم کار می کردم. یک کاریکاتور قدیمی دارم درباره این شعر که: نردبان این جهان ما و منی است

عاقبت این نردبان افتادنی است

این کاریکاتور یک نردبان را نشان می دهد که پایه و پله هایش، آدم هایی هستند که دست هایشان را به هم داده اند و نردبانی درست کرده اند و یک فرش قرمز هم زیر پای آنها پهن است. این فرش هم از یک سری آدم تشکیل شده. دست آدم هایی که پله های پایینی را درست کرده اند، شکسته.

برای انتشار این کاریکاتور، صاحب امتیاز نشریه «ویسمن» را بردند ساواک. در ماجرای دیگری آقای دولو از من حمایت کرد و گفت: اگر اذیت کردند، کمکت می کنم.

برای کاریکاتورر، بعد از انقلاب ماجرایی برایم اتفاق افتاد که چیزی نمانده بود اتفاق بدی بیفته، البته به خیر گذشت.

یک بار دیگر هم به دلیل خرید یک کتاب برایم مشکلی پیش آمد، البته مثل دفعه قبل کار به آنجاها کشیده نشد. کار به ضد اطلاعات ارتش کشید که آقای دولو قول داد اگر اتفاقی افتاد، کمک کند. البته خدا را شکر اتفاقی نیفتاد و بعد انقلاب شد و ماجرا حل شد.

زمانی در تلویزیون برنامه داشتید، کسی قصه تعریف می کرد و شما تند تند نقاشی می کشیدید. یادتان هست؟

این برنامه ها چند سری بود. یک سری در روزهای دهه فجر بود که چند سال کار کردم. قصه هایی درباره شاه ها بود. برنامه های دیگر درباره خاطره های ماه رمضان بود. بچه هایی که روزه می گرفتند، خاطره هایشان را می نوشتند، گوینده می خواند و من نقاشی می کردم. یک سری از برنامه ها درباره جریان های انقلاب بود که سال ۷۰، ۷۱، ۷۲ و ۷۳ داستان ورود امام به ایران را می کشیدم. تا سال ۷۵، این کارها را به طور مستمر انجام دادم.

فکر کنم آن نقاشی ها، اولین تجربه های فهم کاریکاتور، در یکی – دو نسل است. به ویژه چون این برنامه از تلویزیون پخش می شد. مخاطب زیادی داشت و بچه های زیادی آن را دیدند. به خصوص در سال های اول که این کار را می کردید. خیلی جالب و جذاب بود. برای بچه ها جالب بود که شما تند تند نقاشی می کشیدید. فیلم را تند می کردند؟

نه، خودم تند تند می کشیدم. برای اولین سری برنامه ای که ضبط کردیم، یک شب از قبل می کشیدم و موقع ضبط برنامه، رنگ می زدم. تهیه کننده آن برنامه آمد پیش من. من را از قبل می شناخت و می دانست کاریکاتور می کشم و در مطبوعات کار می کنم. گفت طرح برنامه ای در ذهنم هست که یک نفر قصه تعرف کند و تو نقاشی بکشی. می توانی این کار را انجام دهی؟ گفتم: بله، می توانم.

اما اضطراب داشتم. یک کاغذ ۵۰ در ۷۰ را باید به ۴ قسمت تقسیم می کردم و ۴ تصویر در ۴ گوشه آن می کشیدم. اضطراب داش تم نکند هول شوم و دست یکی یا پای کسی بیفتد بیرون کاغذ و جا نشود. تهیه کننده برنامه به من گفت: با مداد کم رنگ طرح اصلی را بکش و در استودیو، موقع ضبط برنامه پررنگ کن. گفتم: معلوم نمی شود؟

گفت: نه. طوری نورپردازی می کنیم که معلوم نشود.

یک صفحه کشیدیم و رفتیم در رژی نگاه کردیم و دیدیم معلوم است. دفعه بعد گفت نوک قلم را روی صفحه فشار بده که فقط جای قلم بیفتد و اصلا رنگ نداشته باشد.

گفتم: باشد، ولی معلوم می شود گفت: نه، با نورپردازی درست می کنیم. اما نشد، جای خط ها معلوم بود.

بالاخره گفتم: بی خیال! ضبط را شروع کنید و من هم می کشم. یکی – دو نقاشی کشیدم و دستم آمد باید چه کار کنم. زمان هم داشتم. ۱۰ – ۱۵ دقیقه کافی بود. هیچ وقت فیلم را تند نکردیم.

چرا از کاغذهای بزرگ تر استفاه نکردید؟ حتما باید ۵۰ در ۷۰ می بود؟

این کاغذ برای کادر دوربین و تصویربرداری مناسب تر بود. کاغذها روی سه پایه نقاشی بود و دوربین ثابت روی صفحه سفید زوم می شد و من نقاشی می کردم. قصه هم طوری بود که باید این کاغذ را به ۴ قسمت تقسیم می کردم و هر گوشه، بخشی را می کشیدم و وقتی قصه به جای معقولی می رسید، به صفحه بعدی می رفتم. بعضی شخصیت ها تکراری می شدند، مثل ببری خان و گربه ناصرالدین شاه، باید صفحه تختش را می کشیدم، ناصرالدین شاه، گربه و ملیجک را پشت پرده می کشیدم.

وقتی دستم راه افتاد، دیگر نگران نبودم. در فرصتی که داشتم، به راحتی نقاشی می کشیدم و لازم نبود فیلم را تند کنند. مدتی بعد برنامه «مسابقه دقت و سرعت» را ساختیم.

۲ گروه از بچه ها می نشستند، من کاریکاتور شخصیتی را می کشیدم و هر گروه زودتر متوجه می شد کاریکاتور کیست، زنگ می زد می گفت.

در چنین کاری، شما اتود را به عنوان کار نهایی ارایه می کنید. جایی برای اشتباه و اصلاح وجود ندارد. کار سختی نیست؟

بله، خیلی سخت بود. تمام برنامه دهه فجر را در ۲ - ۳ روز ضبط می کردیم. هر روز صبح و عصر ۴ – ۵ برنامه ضبط می کردیم.

در هر برنامه یکی از کاغذهای ۵۰ در ۷۰ را پر می کردید؟

نه، گاهی ۳ – ۴ صفحه نقاشی می کشیدم. یکی – دو روز قبل و بعد از دهه فجر هم این برنامه پخش شد. فرصت نداشتیم برنامه را دوباره ضبط کنیم یا اشتباهم را اصلاح کنم. با شرایط آن زمان که امپکس و نودال هندلی بود! گاهی بچه های ضبط اذیت می کردند. گروه فنی برنامه سازی آن زمان در صدا و سیما امپراطوری داشت. اگر بچه های فنی می خواستند اذیت کنند، می توانستند برنامه را تعطیل کنند. وقتی با کارگردان یا تهیه کننده لج می کردند، کار را تعطیل می کردند. مثلا قرار بود من یک خط کوتاه بکشم و نقاشی تکمیل شود. یک دفعه خسته نباشید می گفتند و دستگاه ها را خاموش می کردند.

می خواستند من را اذیت کنند، با من رفیق بودند، چون کاریکاتور آنها را کشیده بودم. مثلا با تهیه کننده لج می کردند که شیرینی یا ناهار خوبی به آنها نداده و کار را می خواباندند. باور کنید گاهی فقط یک خط مانده بود که کار را تمام کنم، ۲ ثانیه طول می کشید، ولی تعطیل می کردند و می رفتند دوباره هندل زدن و راه افتادن، ۲ – ۳ ساعت طول می کشید. همین یک خط می ماند برای روز بعد بنابراین اصلا فرصت نداشتم اشتباه کنم یا اگر اشتباهی کردم، اصلاح کنم.

تعداد نقاشی های انقلاب بیشتر از برنامه های دیگر بود و قصه هایی که تعریف می شد جزیی ترین بود. روی کاغذ طرح های بیشتری می کشیدند. درست است؟

بله. برای بعضی برنامه ها از مقوا استفاده نمی کردیم. کاغذهای ۱۰۰ در ۷۰ می گذاشتم و از بالا کلیپس می کردم و ورق می زدم. ی صحنه که تمام می شد، می رفتم صحنه بعد.

یادم هست یکی از نقاشی ها، صحنه ای بود که امام از پاریس به تهران آمد در مسیر فرودگاه تا بهشت زهرا، مدتی گم شدند رفتند بیمارستان هزار تخت خوابی و از آنجا هلی کوپتر نشست داخل بیمارستان، امام را سوار کردند و بردند.

این ماجرا را نقاشی کردم که مثلا امام، همراه حاج احمد آقا و یک راننده با یک پیکان رفتند خانه یکی از اقوام در سه راه آذری و بعد استراحت کردند و چای خوردند و بعد به بهشت زهرا رفتند. این صحنه ها را نقاشی کردم. با پیکان در مسیر بودند یا در کوچه ای راه می رفتند کار سختی بود خیلی مواظب بودم تصویر امام شبیه کاریکاتور نشود.

از قبل فکر می کردید به این که چه می خواهید روی کاغذ بکشید؟

روال کار این طور بود که قصه را به من می دادند. صحنه را به ۴ بخش تقسیم می کردم. وقتی راوی از اول روایت قصه را شروع می کرد، من وسط صفحه را می کشیدم، تا زمانی که به وسط قصه می رسید، طرح من تکمیل شده بود. دوباره می رفتم یک قسمت دیگر، آخر صفحه را می کشیدم. وقتی قصه را تعریف می کرد، به آنجا که می رسید، صفحه تمام شده بود و کار من هم به آخر رسیده بود. گاهی اتود کوچک تری روی روزنامه یا کاغذ باطله می زدم. کم کم دستم راه افتاد و فهمیدم باید چه کار کنم. چون هر شب پخش می شد، به سرعت قلق نقاشی ها دستم آمد. مثل خاطره های ماه رمضان که ۳۰ شب پخش می شد.

گفتید بعد از سربازی در گروه انیمیشن صدا و سیما استخدام شدید. با امکانات محدود آن زمان، چه طور انیمیشن می ساختند؟

از جوانی دوست داشتم ساخت انیمیشن را یاد بگیرم، ولی در ایران شرایط این کار فراهم نبود. کانون پرورش فکری تازه روی این موضوع کار میکرد. دوست داشتم انیمیشن را یاد بگیرم و حتی اگر لازم است بروم خارج و آموزش ببینم. هنوز جایی استخدام نشده بودم که در روزنامه ای خواندم تلویزیون چند نفر را با آزمون کتبی و مصاحبه حضوری استخدام می کند. در بخش های مختلف، مدیر، حسابدار و کارمند می خواهند. یکی از رشته ها انیمیشن بود روز امتحان رفتم تلویزیون و پرسیدند برای کدام بخش می خواهی امتحان بدهی؟

گفتم: انیمیشن.

گفتند: نمی توانی. چون لیسانس مدیریت داری. گفتم: خواهش می کنم اجازه دهید در بخش انیمیشن آزمون بدهم. من کاریکاتوریستم!

گفتند: نه، نمی شود ناچار در بخش مدیریت ثبت نام کردم که در همین رشته امتحان بدهم. رفتم پیش آقای دولو و گفتم: خواهش می کنم برای من کاری کنید. من کاریکاتوریست مجله شما هستم.

گفت: بی خود کردند. باید شما را استخدام کنند.

خیلی جدی این حرف ها را زد و از من حمایت کرد. گفت: «برو امتحان بده، اگر قبول شدی، بیا ببینم چه کار می توانم برایت انجام دهم.»

تنها پارتی من آقای دولو بود.

روز امتحان، وقتی برگه ها را جمع می کردند، با بلندگو اعلام کردند کسانی که می خواهند در رشته انیمیشن امتحان دهند، بنشینند و امتحان طراحی هم بدهند و بقیه بروند. بلند شدم که بروم. دیدم بقیه متقاضی ها گونیا، نقاله و خط کش دارند. با حسرت آنها را نگاه می کردم و می گفتم کوفت تان شود!

دوباره رفتم پیش آقای دولو ماجرا راتعریف کردم و گفتم بعضی ها امتحان طراحی هم دادند. گفت نگران نباش درستش می کنم.

دوستی صمیمی داشت که همیشه می آمد مجله و به او سر می زد. در تلویزیون مسوولیتی داشت. خیلی شانس آوردم. آقای دولو به او گفت و او هم گفت مشکلی نیست، ولی باید امتحان طراحی بدهد. آقای دولو گفت: اشکالی ندارد. کاریکاتوریست خوبی است و حتما می تواند.

دوست آقای دولو برگه من را از رشته مدیریت بیرون آورود و گذاشت میان متقاضی های انیمیشن وقتی اسم ها را اعلام کردند، قبول شدم، اما پرونده ام ناقص بود. قرار شد شبکه ۲ این نیروها را آموزش دهد و استخدام کند. روزی تماس گرفتند و گفتند برای امتحان طراحی بروم آنجا. چند شخصیت متفاوت بکشم؛ پیرزن، پیرمرد خوشحال، تین ایجر، دختر ۱۸ ساله، پسر ۱۶ ساله ناراحت.

اینها را کشیدم که ضمیمه پرونده ام کنند. تنهایی این امتحان را دادم و قبول شدم. پرونده ام تکمیل شد. بعد رفتم مصاحبه یکی از مدیران تلویزیون آن زمان مصاحبه کرد آنجا هم قبول شدم.

قرار شد اول آموزش دهند و بعد استخدام کنند. ۶ ماه به صورت آزمایشی استخدام شدیم. من و مرتضی خان علی که سال گذشته از دنیا رفت و از کاریکاتوریست های قدیم روزنامه «توفیق» بود. با هم یک گروه درست کرده بودیم و کارهایی که تحویل می دادیم، جزو بهترین ها بود. چون ما کاریکاتوریست بودیم و بقیه نقاش و مینیاتوریست و ... بودند. خلاصه سال ۵۶ در تلویزیون استخدام شدیم.

معلم ما، توی دوره آموزشی خانم آنتوانت از کانادا آمده بود و ۳ دستیار از کانون پرورش فکری داشت؛ خانم نیک گل که از انیماتورهای با سابقه بود و آقای شعبانی.

خانم آنتوانت فارسی بلد بود؟

نه، حرف های او را ترجمه می کردند. ما هم کمی انگلیسی بلد بودیم و کارمان راه می افتاد. بیشتر تکنیک کار را آموزش می دادند. مثلا ۲۴ یا ۲۵ فریم چیست یا پوستی، طرح، رنگ و به طور کلی کارهای سنتی را آموزش دادند و در پایان دوره، یک دوربین ۱۰۱۴ سوپر کانن به ما دادند که با آن حرکت دوربین را تمرین کنیم. حتی تک فریم فیلم می گرفت، ما کار می کردیم، یکی یکی آنها را حرکت می دادیم و فیلم های ما ظاهر می شد.

کجا؟

در آلمان ظاهر می شد. فیلم های کوچک ۳ دقیقه ای بود و بسته بندی دایره ای داشت. زمان اعتصاب مطبوعات با همان دوربین، فیلم های زیادی از تظاهرات و حکومت نظامی گرفتم.

در آن دوره ۲۰ – ۳۰ نفر را آموزش دادند. نصف این گروه رفتند شبکه یک که آنجا گروه انیمیشن راه بیندازند و بقیه در شبکه ۲ ماندند. از شروع کار در صدا و سیما تا زمانی که بازنشسته شدم، به جز ۴ – ۵ سال آخر که برای شرکت صبا کار کردم، تمام مدت در شبکه ۲ بودم. در دوره ای با صراحت می گفتند حقوق این گروه انیمیشن را بدهید، ولی بهتر است کار نکنند، تا از ژاپن سریال بخریم.

زمان تاسیس شبکه ۲، قرار بود شبکه آموزشی باشد و ما با انیمیشن نکته های درسی را نشان دهیم و به آموزش کمک کنیم. تمام فیلم های ما ۲۰ – ۳۰ ثانیه یا یک دقیقه ای بود. مثلا درباره این فیلم آموزشی می ساختیم و چه کار می کند. برای بعضی درها که فیلم خارجی نبود، خودمان می ساختیم.

زمان اعتصاب و بعد از آن که دوباره مشغول کار شدیم، کسی به انیمیشن توجه نمی کرد. می گفتند طرح بدهید. طرح که می دادیم. قبول نمی کردند، خودشان هم طرح یا برنامه ای نداشتند و می خواستند این گروه را جمع کنند.

بیکار نشسته بودیم که طرحی به ذهنم رسید. طرح زمین مانده ی بود که ادامه دادم. ۲ – ۳ دقیقه از آن ساخته شده بود و رها کرده بودند. انیمیشن ۱۵ دقیقه ای به نام «در دندانت لانه دارم» ساختم که سال ۶۳ در جشنواره فیلم فجر شرکت داده شد و بعد از آن، دوبله کردیم.

مرحوم مرتضی حنانه موسیقی آن را ساخت. بیشتر آدم های مجموعه انیمیشن شبکه ۲ روی این فیلم کار کردند. یکی قلم می زد، دیگری رنگ می زد. یک نفر دیگر بیت وین می کشید. کلید می زدند و ... خودم کارگردانی می کردم. به هر حال یک سال، یک سال و نیم وقت ما را گرفت و از بیکاری درآمدیم.

نتیجه کار چه طور بود؟ خوب شد؟

برای آن زمان بد نبود. اولین کار بلند ما بود.

 این فیلم کوتاه توانست اعتماد مدیران تلویزیون را جلب کند؟

بله. آن زمان صادق قطب زاده رییس تلویزیون بود، بگیر و ببند راه انداخت. جالب بود که قطب زاده می گفت همه چیز باید در چارچوب اسلام باشد و ...

یکی از دوستان گفت: حداقل چارچوب ها را به ما بدهید که بدانیم چه کار کنیم. گفتند: حتما در یکی – دو روز این کار را می کنیم. هنوز هم چارچوبی به ما نداده اند!

قطب زاده که این قدر تند رفتار می کرد و این طور حرف می زد، بعد به اتهام کودتا، اعدام شد؟

حرفش چارچوب مشخصی نداشت. به همین دلیل نمی دانستیم چه طراحی ارایه کنیم.

یاد هست وقتی می خواستیم طرح «روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست» را بسازیم، می گفتند: «نه» مفهوم این شعر خیلی انقلابی است. زندگی در اوج با کسی که مردار می خورد، فرق می کند. آن زمان این مفهوم ها مطرح بود. یکی – دو فیلم کوتاه ساختم؛ تظاهرات، مرگ بر آمریکا شهید و ... ولی کارهای دنباله داری نبود. مدیرها در آن مقطع این برنامه ها را بیشتر دوست داشتند.

بعد چه کار کردید؟

طرح های ورزشی دادم. میان پرده های ورزشی می ساختم. سال ۷۵ تصمیم گرفتند تمام بچه هایی که انیمیشن کار کرده بودند. از تمام تهران در شرکت صبا جمع کنند و آنجا را افتتاح کنند. الان در شرکت صبا بیشتر خارجی ها کار می کنند ولی آن زمان هسته اصلی و مرکزی را بچه های تلویزیون تشکیل دادند. یکی - دو گروه هم با آنها کار کردند. اصلا نمی خواستم بروم آنجا، چون ۱۶ – ۱۷ سال در شبکه ۲ کار کرده بودم. دوستانم آنجا بودند، دوست نداشتم بروم.

اوایل به اختیار خودمان گذاشتند. گفتند گروه انیمیشن تلویزیون تعطیل می شود. اگر دوست دارید به بخش عکاسی، دکور یا گرافیک بروید. به کسی که این پیشنهاد را کرده بود، گفتم : من عادت ندارم ۸ صبح تا ۴ عصر کار کنم و ساعت بزنم، بگذارید آزاد باشم. ولی کار تحویل می دهم. گفت شما طرح بده، هر طور خواستی بیا. طرح میان پرده های ورزشی را ارایه کردم. تعداد این میان پرده ها به ۱۰۴ فیلم رسید. در مجموع ۶ ساعت شد.

بعضی رشته های ورزشی المپیک را نشان می داد. چند نفر نیرو به من دادند که طرح های میانی، بیت وین و گاهی کلیپ می زدند و زمینه کار می کردند.

بیت وین چه کاری است؟

شروع ساخت انیمیشن تا پایان آن، ۳ – ۴ حرکت انیمیشنی انجام می شد که انیماتورها این حرکت ها را نقاشی و پر می کردند. کار اصلی را به انیماتورهای دیگر می سپردم. هر چند دوستان جوان خوش شان نمی آمد با من کار کنند، چون دوست داشتند فیلم هایی بگیرند که ۵ یا ۱۰ دقیقه باشد و آخر ماه، پول خوبی برای شان بماند، ولی من فیلم کوتاه کار می کردم. بلندترین زمان فیلم هایم ۳۰ ثانیه بود. ۵ فیلم که می ساختیم، می شد یکی – دو دقیقه. ولی آنجا لیپسینگ بود که فقط لب می زد، ۵ یا ۱۰ دقیقه کار می کردند. کار آنها و کار من را، با یک قیمت حساب می کردند.

چند بار هم گفتیم برای هر یک از از این فیلم ها، نقاشی های جدیدی می کشیم و این قیمت منصفانه نیست. اما حقوق و دست مزد ما تغییر نکرد.

مجموع این فیلم ها که ۶ ساعت بود، به جشنواره میلان ایتالیا رفت. در آکادمی المپیک ایران، میان برنامه های تلویزیونی ورزشی، ۲ دوره، دوم شد. ۵ سال آخر تا بازنشستگی در شرکت صبا کار کردم. یک سال هم تا سال ۸۱ اضافه رفتم که این فیلم ها تمام شود و بعد از آن بازنشسته شدم.

فیلم نامه را خودتان می نوشتید؟ ایده این فیلم ها کار خودتان بود؟

بله، یک سری ایده خودم بود و ایده بعضی از آنها را از کاریکاتورهای خارجی می گرفتم که سوژه هایش خنده دار بود. آن طرح های خارجی را حرکت می دادم و انیمیشن درست می کردم. مشخص بود خارجی است. طراحی شخصیت، دکوپاژ و همه کارها با خودم بود. برای خیلی از قسمت ها فکر کردیم و به سوژه های جدیدی رسیدیم که موضوع های ایرانی دارد.

از چه سالی به «خانه کاریکاتور» آمدید؟

یک نفر به من فحش داد و رفتم خانه کاریکاتور و حالا ۱۰ – ۱۲ سال است اسیرم!

یعنی چه یک نفر به شما فحش داد؟

۳۰ سال است دفتر گرافیک دارم. با دوستان برای شرکت های خصوصی لیبل، بروشور، آرم و .. طراحی می کنیم.

۱۰ سال قبل در دفتر نشسته بودم که دخترخانمی زنگ زد و گفت می خواهم یک ماهه از شما طراحی کاریکاتور یاد بگیرم و همان طور که شما در تلویزیون کار می کردید، بتوانم کاریکاتور بکشم.

پرسیدم: چرا یک ماهه؟ گفت: چون با نهادی قرارداد بستم و قرار است در مدت یک ماه به آنها یک کتاب تحویل دهم!

گفتم: یک ماهه که نمی شود. جایی برای آموزش ندارم. اصلا وقت ندارم.

با ملایمت گفتم نمی توانم. یک دفعه مادرش گوشی را گرفت و هر چه از دهانش درآمد به من گفت! آخر گفت شما می خواهید این هنر را با خودتان به گور ببرید. چرا به بچه های مردم یاد نمی دهید؟

تلفن را قطع کردم. فکر کردم مردم واقعا درباره من این طور فکر می کنند؟ آن سال ها مد شده بود هر کسی کار بلد بود، به دیگران یاد نمی داد. مثلا اگر کسی کار با کامپیوتر را بلد بود، به کسی یاد نمی داد. یک بار معلم گرفته بودم که بیاید دفتر و به من کار با کامپیوتر را یاد بدهد، اما یاد نمی داد. می گفت: شما چه اصراری دارید همه کار یاد بگیرید؟

طوری با کامپیوتر کار می کرد که من نفهمم. می گفت لازم نیست همه این کارها را یاد بگیری، بیا با هم شریک شویم. سفارش کار بگیر، من انجام می دهم، بعد سودش را نصف کنیم!

خنده دار بود، معلمی که پول می گرفت به من کاری را یاد دهد، سعی می کرد چیزی یاد نگیرم. خودم هیچ وقت این طور نبودم.

بعد از آن تماس تلفنی، به آقای شجاعی طباطبایی گفتم چنین اتفاقی برای افتاده، اگر کسی خواست با من کلاس داشته باشد یا کاریکاتور یاد بگیرد، من حاضرم. خودم پیشنهاد کردم به جوان ها آموزش دهم. از یک تابستان شروع شد، سال بعد بهار و تابستان و سال های بعد همه فصل ها کلاس داشتیم. در تمام سال به جوان ترها، کاریکاتور یاد می دهم. ۱۰ – ۱۲ سال است اسیر شدم! رویم نمی شود به بچه ها بگویم من دیگر نیستم!

به این جوان ها امیدوارید؟

بله، ولی زمینه ای برای کار ندارند. خوب یاد می گیرند، ولی کجا استفاده کنند و به کار بگیرند؟ طراحی کاریکاتور شغل دوم آنهاست. البته می دانم شغل اول بعضی از بچه هاست، ولی باید جایی برای فعالیت داشته باشند. دل شان به یک جشنواره خوش بود که گفتند بودجه نداریم و آن هم تعطیل شد!

باید نشریه یا سایتی کارهای آنها را منتشر کند که سر ذوق بیایند و کار کنند کارهای شان چاپ شود، ببینند، پول بگیرند. اگر بچه ها سر کلاس بیایند، طرح می زنند و کار می کنند، وگرنه می روند دنبال یک لقمه نان! دک و پز جوان های امروز، خرج دارد. با پول یک پیراهن که بعضی از این جوان ها می خرند، من یک دست کت و شلوار می خرم، شاید هم ۲ دست!

حنانه حیدری

فراخوان

نمایش بیشتر

هنرمندان

نمایش بیشتر

گالری

نمایش بیشتر

ویدیو

نمایش بیشتر