عباس ناصری / ابتدای نوشتار بگویم خودم می دانم شدنی نیست… مثل زندگی بدون موبایل و اینترنت. شاید خیلی از ما، گاهی اوقات به خود گفتهایم؛ کاش مدتی را بدون گوشی، اینترنت، تماس و چِه و چِه سپری کنیم. کلی با خود کلنجار رفتهایم تا تصمیم بگیریم، اما همین که نشانگر باطری گوشی اخطار شارژ باطری میدهد ناخودآگاه دست و پای خود را گم کرده و بدنبال شارژر میگردیم. گویی از نان شب واجبتر… حس میکنیم در آن لحظهها که باطری برود و گوشی خاموش شود؛ انگار تمام دنیا با ما کار دارد، قرار است تماسی حیاتی داشته باشیم یا پیامی مهم دریافت کنیم. در عصر توهم با این توهمات زیست می کنیم.
شاید بیش از پنجاه جشنواره را بعنوان دبیر برگزار کردم و بیشتر از آن را داور بودهام. همیشه بزرگترین حسرتم این بوده که کاش پنجاه سال زودتر به دنیا آمده بودم. آرزو داشتم کاش دبیر جشنوارههایی بودم که پستچی آثار اصل و اورجینال هنرمندان را به دستم میرساند. رنگ، کاغذ و دیگر هیچ… حتی یک ادیت ساده و یک دستکاری اولیهی نور. هر چه شاهد میبودم قدرت رنگ، قلم و کیفیت ایدهیابیهای ناب آن دوران.
کاش در آن سالها زیست میکردم و به عنوان داور آثار اصل و کاغذی هنرمندان را لمس میکردم و با آنها زندگی میکردم. نه امروز که تماشای آثار از هر مانیتور یک رنگ و یک حس جداگانه منتقل میکند و هیچ گاه حس واقعی کارها را نمی توان فهمید.
سالها بود به فکر برگزاری رویدادی صرفا با خط بودم که حسین چکماک در جشنواره زیتون پیشدستی کرد و امروز شاید در گوشهی ذهنم به جشنوارهای فکر کنم که گویی در پنجاه سال گذشته برگزار میشود. پستچی هر روز صبح با کاغذ و رنگ از گوشه گوشه دنیا به من لبخند بزند.
این نوشتار برای نقض دنیای هنر دیجیتال و اسکن و ادیت و… نیست. صرفا یکی از آرزوهای شیرین من و خیلیهای دیگر است.
درست است که دنیا رو به جلو حرکت میکند، اما گاهی انسان آرزو دارد به عقب برگردد.
ممنونم از دوست خوبم ملو که نوشتن این موضوع را به من یادآوری کرد.